کد مطلب:225279 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:233

بیان شهادت حضرت رضا به زهر جفا به روایت ابی صلت هروی
در عیون اخبار و بحارالانوار و امالی صدوق و مناقب ابن شهرآشوب و اعلام الوری و مدینة المعاجیز و ریاض الشهاده و جلاء العیون و غیرها از كتب خاصه و عامه مروی است كه ابوصلت هروی گفت در آن حال كه در حضور مبارك حضرت ابی الحسن علیه السلام ایستاده بودم ناگاه با من فرمود «یا اباالصلت ادخل هذه القبة التی فیها قبر هارون و أتنی بتراب من اربع جوانبها» ای ابوالصلت به این قبه كه قبر هارون الرشید در آنجا می باشد اندر شو و از چهار سوی آن قبر از هر طرف مشتی خاك برای من بیاور برفتم و بیاوردم چون در حضور مباركش حاضر شدم فرمود این خاك را بمن ده و آن خاكی بود كه نزدیك در آن قبه بود پس آن خاك را بگرفت و ببوئید و از آن پس از دست بریخت پس از آن فرمود «سیحفرلی هیهنا فتظهر صخرة لو جمع علیها كل معول بخراسان لم یتهیأ قلعها» زود است كه مأمون خواهد كه قبر پدرش هارون را قبله قبر من قرار گذارد و مرا در این مقام مدفون گرداند پس در این هنگام سنگی عظیم در حال حفر كردن پدیدار آید كه اگر تمامت كلنگ داران خراسان فراهم شوند تا مگر حركت دهند یا ذره ای از آن را بشكنند و جدا سازند امكان آن را نیابند كه از جای بركنند آنگاه خاك بالای سر و پائین پای را ببوئید و همان گونه فرمود و چون از استشمام آن سخن و آن كلمات بگذشت فرمود «ناولنی من هذا التراب فهو من تربتی» از این خاك طرف قبله را بیاور كه تربت من است و چون ببوئید فرمود «سیحفرلی فی هذا الموضع فتأمرهم ان یحفروا لی سبع مراقی الی اسفل و ان تشتق لی ضریحة فان ابوا الا ان یلحدوا فتأمرهم ان یجعلوا اللحد ذراعین و شبرا فان الله تعالی سیوسعه ما یشاء و اذا فعلوا



[ صفحه 153]



ذلك فانك تری عند رأسی نداوة فتكلم بالكلام الذی اعلمك فانه ینبع الماء حتی یمتلی اللحد و تری فیه حیتانا صغارا ففتت لها الخبز الذی اعطیك فانها تلتقطه فاذا لم یبق منه شی ء خرجت منه حوتة كبیرة فالتقطت الحیتان الصغار حتی لا یبقی منها شی ء ثم تغیب فاذا غابت فضع یدك علی الماء و تكلم بالكلام الذی اعلمك فانه ینضب الماء و لا یبقی منه شی ء و لا تفعل ذلك الا بحضرة المأمون ثم قال یا اباالصلت غدا ادخل الی هذا الفاجر فان خرجت و انا مكشوف الرأس فتكلم اكلمك و ان خرجت وانا مغطی الرأس فلا تكلمنی».

زود باشد كه قبر مطهر مرا در این موضع حفر نمایند تو ایشان را امر كن كه هفت درجه و پله روی به پائین زمین فروبرند و وسط قبر را برای من شكافته نمایند و اگر ایشان ازین كار امتناع ورزند و خواستند از وسط وسیع نسازند و از یك طرف قبر بشكافند تا قبر وسیع نگردد با ایشان امر كنی كه به قدر دو ذرع و یك وژه لحد آن را بسازند چه خداوند تعالی به آن چند كه خواهد وسعت دهد و بوستانی از باغستانهای بهشت گرداند و چون این كار به پای رفت از جانب سر من نداوت و رطوبتی بینی پس به آن دعائی كه تو را تعلیم می كنم تكلم می كنم تكلم كن كه به قدرت خدای آب جوشیدن گیرد تا لحد از آن آب پر شود و در آن ماهیان كوچكی چند می بینی چون آن ماهیان نمایان شدند این نان را كه به تو می سپارم برای آنها در آن آب ریزه ریزه كن و آن ماهیان آنها را فرومی برند بعد از آن ماهی بزرگ پیدا خواهد شد و آن ماهیان خود را برمی چیند و می بلعد تا چیزی از آن ماهیان بر جای نمی ماند و آن ماهی بزرگ غایب می شود و چون ناپدید دست به آب گذار و دعائی را كه تو را تعلیم می نمایم بخوان تا آن آب به زمین فرورود و قبر خشك گردد و باید اعمال را جز در حضور مأمون به جای نیاوری پس از آن فرمود ای ابوالصلت فردا مرا به مجلس این فاجر یعنی مأمون درآوردند اگر از منزل او مكشوف الرأس بیرون آمدم یعنی سر در عبا نیاورده باشم با من تكلم بكن و اگر چیزی بر سر افكنده و سر در زیر آن درآورده باشم با من سخن مكن.



[ صفحه 154]



ابوالصلت می گوید چون آن شب را به صبح آوردیم و آن حضرت نماز بامداد بگذاشت جامه های خود را بر تن بیاراست و در محراب عبادت خود بنشست و انتظار می برد در همان حال كه آن حضرت بر آن بود ناگاه غلام مأمون بیامد و گفت امیر المؤمنین شما را طلب كرده است او را اجابت فرمای آن حضرت نعلین مبارك را بر پای و ردای مبارك را بر دوش شریف آورد و به مجلس مأمون درآمد من در خدمت آن حضرت بودم و در آن هنگام طبقی چند از میوه های رنگارنگ نهاده بودند و خوشه ی انگوری در دست مأمون بود كه دانه ای چند از آن خورده بود چون امام علیه السلام را بدید از جای برجست و دست به گردن آن حضرت درآورد و میان هر دو چشم مباركش را ببوسید و آن حضرت را پهلوی خود بنشانید و شرایط توقیر و تكریم و احترام به جای آورد و از آن پس آن خوشه انگور را به آن حضرت بداد و عرض كرد یا ابن رسول الله آیا انگوری نیكوتر ازین دیده باشی فرمود شاید انگور بهشت نیكوتر ازین باشد و به روایتی مأمون خوشه ی انگوری را كه زهر را به توسط رشته در بعضی دانه های آن دوانیده بودند در دست داشت و پاره ای از آن دانه ها را كه به زهر نیالوده بودند برای رفع تهمت بخورد.

بالجمله به آن حضرت عرض كرد ازین انگور بخور فرمود مرا از خوردن آن معاف بدار عرض كرد ناچار باید بخوری و چه از خوردن آن بازمی دارد شاید ما را به چیزی متهم می شماری و آن خوشه را از آن حضرت بگرفت و چند دانه از آن بخورد و امام رضا علیه السلام آن خوشه را بگرفت و سه دانه از آن بخورد و آن خوشه را دور افكند و برخاست.

راقم حروف گوید از این كه آن خوشه را بدور افكند برای این است كه چون مسموم بوده است احتیاط فرموده است تا مبادا دیگری از آن بخورد و آزار بیند وگرنه با آن آداب حسنه كه ائمه هدی علیهم السلام در رعایت حرمت هر چیز و هر گونه نعمتی داشته و برای یك دانه خرما یا مأكولی دیگر كه غلامی از كنیفی برگرفت و تناول كرد او را آزاد فرمودند چگونه آن حضرت با آن اعلی درجه آداب و اخلاق حسنه و نشتن با غلامان و خدام حتی سایسان و جلوداران اصطبل بر یك



[ صفحه 155]



خوان طعام و دلاكی نمودن در گرمابه و غیر ذلك خوشه ی انگور را به دور می افكند خصوصا آن خوشه را كه خلیفه عصر مانند شخص مأمون با آن رعایت دقایق آداب به آن حضرت تقدیم كرده باشد.

بالجمله چون آن حضرت برخاست مأمون عرض كرد یا ابن عم به كجا می روی فرمود «الی حیث وجهتنی» به آنجا كه تو مرا فرستادی و آن حضرت آزرده خاطر و نالان سر مبارك در عبای خود فرو برده از سرای مأمون بیرون رفت و ابوالصلت بر حسب امر مطاعش هیچ عرض نكرد تا آن حضرت به سرای خود درآمد و فرمود در سرای را بر بند پس در سرای را بربستم و امام علیه السلام نالان بر فراش بیفتاد و من در میان سرای با حالت حزن و اندوه ایستاده بودم ناگاه جوانی خوش روی مشك موی كه از تمامت مردمان به امام رضا علیه السلام شبیه تر بود درون سرای شد و به روایتی قطط الشعر یعنی با موی مجعد.